نـــیم ســاعت پیش
خــدا را دیدم قـــوز کرده با پالتــوی مشــکی بلندش
ســـرفه کنان در حــیاط از کنار دو سرو ســیاه گذشت
و رو بــه ایوانی که من ایستاده بودم آمــد
آواز کــه خواند تـــازه فهمیدم
پـــدرم را با او اشتباهی گرفتـــه ام..!
:: بازدید از این مطلب : 110
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0